رقص واژگان

سپیدگویی من
رقص واژگانی بود
که
اقیانوس ها در تو غوطه ور شدند.
استخوانهای پوکم
منجمد می شد
وقتی زاده میشد فصل سرد.
تو باید عبور می کردی
و من ناشکیب در برابرت
بارها می نوشتم از تو
و واج های ناهماهنگم
به هبوط می رسید
از زایش تو در نقطه کور دیدگانم.

شعر ارسالی از الهه

تردید در عشق

 

شاید مرا میخواستی اما نمی دیدم

باید تو را در شعرهایم می پرستیدم

از دلهره لبریز بودم موقع رفتن

از قطره های اشک تو هرگز نترسیدم

با ناله هایت التماس ماندنم کردی

با دست می گفتم خداحافظ ، نفهمیدم

بـــر انتـظارت خط کشیــدم تــا بفهمی من

نسبت به عشقت تاکنون درشکّ و تردیدم

حالا که دور افتاده ام از چشم های تو

تنها خدا داند که بعد از تو نخندیدم

الهه

فریاد


گویی خدا خواب ست در این شهر
دیوارها فریاد خاموشند
لبخند هم خشکیده بر لبها
رختی به جز شهوت نمی پوشند
فریاد ” دوستت دارمت” افسوس
حرفی دروغین است و تکراری
مهر و محبت نیست شد دیگر
تنها هوس ماند و ولنگاری
دیگر کسی وقتی همه خوابیم
نانی به مسکینی نمی بخشد
همسایه از همسایه دور افتاد
فرهاد با شیرین نمی جوشد
اینگونه می مانند آدم ها
در لاک تنهایی خود محصور
در جمع اما بی خبر از هم
افسرده هایی ظاهرا مسرور

الهه